ماندانا: من همیشه فکر می کردم وقتی حضرت قائم ظهور کنه، یه نور زیادی آسمون و زمین رو روشن می کنه و کلی اتفاقای عجیب می افته
ترنم: اومدن یه مربی الهی یه اتفاق روحانیه، به نظرم همین نوری که می ...
ماندانا: همه اش دارم درباره شهادت حضرت باب فکر می کنم، شهادت حضرت باب و انیس عاشق و وفادارشون محمد علی زنوزی. چه عشق صاف و قشنگ و بی نظیر و عمیقی داشته انیس.
نبیل: برای همین هم به این موهبت ...
نبیل: سام خان گفت من مسیحی هستم و دشمنی با شما ندارم. شما را به خداوندی که شریکی ندارد قسم می دهم که اگر حقی در نزد شما هست، کاری بکنید که من دخالتی در ریختن خون شما نداشته باشم.
حضرت باب فر...
نبیل: امیر کبیر خیال می کرد که اگر قوه محرکه این نهضت، یعنی حضرت باب ازمیان برود، این آتش خاموش می شود.
برای همین مشاورین خود را دعوت کرد و این فکر را با آن ها در میان گذاشت و گفت
...
نبیل: داستان رستم علی را نشنیده ای؟
ماندانا: رستم علی؟ نه. هیچ وقت برام نگفتین.
نبیل: در بین زنانی که در قلعه زنجان بودند، دختری بود به اسم زینب که خانه اش در ده کوچکی نزدیک به زنجان قرار د...
ترنم: حضرت باب فرموده بودن که ملاحسین عمامه سبز برسر بذاره و همراه با یارانش با بلند کردن پرچم های سیاه به مازندران بره.
ماندانا: این پرچم های سیاه رو یه جایی شنیدم... خدایا چی بود
ترنم: ا...
ماندانا: با خودم فکر می کنم من ملاحسین رو بیشتر از همه دوست دارم، اما این محمد علی زنوزی هم که در هنگام مرگ انیس حضرت باب می شه ، به نظرم قهرمان دوست داشتنی ایه، منتهی یه جوری که مخصوص خودشه....
ماندانا: در تبریز برای حضرت باب جایی در نظر گرفتن که خیلی دور از شهر بود، به این امید که ازاشتیاق مردم برای دیدن حضرت باب کم کنن.
روزی که حضرت باب رو برای محاکمه می بردن، مامورین به زحمت تو...
ترنم: چی شد که حاجی میرزا آغاسی از فرستادن حضرت باب به چهریق پشیمون شد و هنوز سه ماه نشده، دوباره یه فرمان دیگه داد و گفت حضرت باب رو به تبریز ببرن؟
ماندانا: علتش این بود که می خواست صدای حض...
نبیل: هنوز ملاحسین به تبریز نرسیده بود که شنید حضرت باب را به قلعه چهریق منتقل کرده اند. وقت خداحافظی حضرت باب به ملاحسین فرموده بودند:
تو از خراسان تا اینجا تمام راه را پیاده پیمودی، اینک نی...
ماندانا: حالا می فهمم که چرا هنوز بعد از گذشت نزدیک به ۲۰۰ سال نام و خاطره طاهره در ذهن مردم ایران زنده ست
به نظرم طاهره مثل یه ستاره دنباله دار زیبا و پرنور بوده که به سرعت از آسمون ایران گذ...
ترنم: طاهره از طریق پسر خاله اش، ملا جواد برغانی با عقاید شیخیه آشنا می شه و کتاب های سید کاظم و شیخ احمد رو می خونه و عقایدشون رو می پذیره و حتی رساله ای هم در اثبات عقاید شیخیه می نویسه.
م...
ترنم: من یه چیزی خوندم که می دونم خیلی دوست داری برات تعریف کنم، برای همین هم کلی یادداشت برداشتم که چیزی یادم نره.
ماندانا: خوب بگو چی خوندی.
ترنم : درباره بانویی خوندم که مثل یه ستاره بود ...
نبیل: . . . اما در این میان جوانی بی اختیار از صف سربازان عبور کرد و با وجود موانع شدیدی که وجود داشت، با پای برهنه در جاده شروع به دویدن کرد. نیم فرسخ راه را دوید تا عاقبت هر طور بود خود را ...
ماندانا: ترنم روستاهای قم و قمرود و کنارگرد رو تعریف کرد، تا رسیدیم به روستای کلین
نبیل: این را هم تعریف کردند که ملا مهدی کندی و ملا مهدی خویی پیام حضرت بهاء الله رو به حضرت باب رساندند؟
...
نبیل: گرگین خان محمد بیک چاپارچی را مامور کرد و به او سفارش کرد که:
مراقب باش هیچ کس باب را نشناسد، حتی سوارانی که با تو هستند نباید بدانند که این شخص کیست و اگر کسی پرسید، بگو شخص تاجری است...
ترنم: خوب تو دیشب به کجا رسیدی؟
ماندانا: دیشب جناب نبیل تعریف کردن که چطور حضرت باب به اصفهان رفتن و مردم اصفهان چه استقبال خوبی از ایشون کردن.
حتی منوچهرخان معتمدالدوله، حاکم اصفهان، توی ج...
ماندانا: پس حالا بعدش رو بگین. گفتین که حضرت باب از منزل عبدالحمید خان داروغه مستقیما به اصفهان رفتن و مادر و همسرشون رو دیگه ندیدن
نبیل: بله، اواخر تابستان سال ۱۲۶۲ هجری قمری بود که حضرت با...
نبیل: آن نوروز حضرت باب همه املاک و دارایی خود را به نام همسر و مادر خود کردند و در وصیت نامه خود هم منزل و بقیه دارایی های خودشان را به مادر و همسرشان واگذار کردند و نوشتند که بعد از وفات ما...
ماندانا: حالا چطور شد جناب حجت با این همه کبکبه و دبدبه ای که داشت، ایمان آورد؟
ترنم: به نظر من به خاطر این که واقعا مجتهد کاملی بود. وقتی خبرهای مربوط به ادعای حضرت باب رو شنید، یکی از شاگر...
نبیل: سلطان ایران در آن زمان محمد شاه بود و برای تحقیق در امر حضرت باب، سید یحیی دارابی را که از دانشمندان زمان خود بود به شیراز فرستاد تا از حقیقت مساله آگاه شود و نتیجه را برای او بفرستد. ...
نبیل: شخص دیگری که در آن روز ایمان آورد، حاجی محمد بساط بود که از پیروان شیخ احمد و سید کاظم رشتی بود و آدم شوخی بود
این شخص نماز جمعه اش هیچ وقت ترک نمی شد و همیشه با امام جمعه بود و امام...
ترنم: امام جمعه شیراز نامه ای به دائی بزرگ حضرت باب می نویسه و ازایشون می خواد که روز جمعه حضرت باب رو به مسجد وکیل بیارن تا یه صحبت هائی بکنن که علما و مردم خیالشون راحت بشه و سرو صداها بخ...
نبیل: به حسین خان گفتند : «حالا ملا صادق خراسانی پیرو این دین شده و بدون هیچ ترس و واهمه ای مردم را به دین باب دعوت می کند و پیروی از او را از واجبات اولیه می شمرد.»
حسین خان که این سخنان...
ترنم: سفر از بوشهر تا جده در عربستان یک ماه طول می کشه که با توجه به توفانهای شدید و جمعیت زیاد داخل کشتی و دعوای حاجی ها با هم خیلی سفر سختی بوده.
...
نبیل: وقتی حضرت باب به جدّه رسیدند، احرام پوشیدند و بر شتر سوار شده به جانب مکّه حرکت کردند. جناب قدّوس پیاده راه می پیمود و هرچه آن حضرت فرمودند که سوار شود، پیاده رفتن در حضور ایشان را ترجی...
ماندانا : ترنم تو اون کتابی که تو داری درباره ی حضرت باب می خونی…
ترنم : کتاب دکتر محمد حسینی.
ماندانا : آره، تو همون کتاب درباره ی ملاعلی بسطامی چی نوشته؟ جناب نبیل زیاد توضیح ندادن که وقتی ...
ماندانا : جناب نبیل زیاد توضیح ندادن. همین گفتن که حضرت باب ازدواج کردن. حالا توضیحش رو تو بده.
ترنم : خوب. اسم همسر حضرت باب خدیجه سلطان بیگم بوده که می شده دختر عموی مادر حضرت باب.
ماندانا ...
ماندانا : این که می گی تو بازار وکیل کار می کردن، اما مگه تو بوشهر تجارت نمی کردن؟ تو تاریخ نبیل نوشته بوشهر؟
ترنم : درسته، اولش تو شیراز بودن. بعد از چند سال که تو بازار وکیل کار کردن، به بو...
نبیل : حضرت باب به ملاحسین فرمودند : « شما اولین کسی هستید که به من مؤمن شده اید من باب الله هستم و شما باب الباب.»
ماندانا : یعنی من دری به سوی خدا هستم و شما دری به سوی در.
نبیل : حضرت باب ...
ماندانا : جالبه که خیلی از این مبشّرین خودشون ظهور حضرت باب رو نمی بینن.
ترنم : آره دیگه. حاج ملّا اسکندر خوئی و حاج ملّا علی اکبر مراغه ای هم در آذربایجان به ظهور حضرت باب بشارت می دادن.
مان...
ماندانا : خوب بگو، تعریف کن. گفتی به غیر از شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی کسای دیگه ای هم بودن که به نزدیک بودن ظهور موعود بشارت می دادن، تو خیلی از شهرها و روستاهای ایران، حتی کشورهای دیگه...
ماندانا: یه وقت این تاریخ رو با بقیه ی تاریخ ها مقایسه نکنی. این یه تاریخ استثنائیه. مال یه دوره ی استثنائی از تاریخ ایران. یه دوره ی خیلی درخشان و پرماجرا. خوندن شو از امشب دوباره شروع می کن...
ماندانا: حالا دیدی تاریخ چیه؟ چی کار می کنه با آدم؟ حالا می فهمی چرا من اینقدر دوست دارم تاریخ بخونم؟! چون باعث می شه یه حس بهتری از ایرانی بودن خودم داشته باشم.
ترنم: من همیشه به این که ایرو...
ترنم: …امّا من زیاد تاریخ مدرسه رو دوست ندارم. به خاطر اینه که از چیزائی میگه که دوست ندارم، از کشت و کشتار و وحشی گری و قدرت طلبی و جنایت و شکست و سرافکندگی
ماندانا: آره راست می گی، این چیزا...
نبیل : زمستان سردی بود. جاده ها پوشیده از برف. کاروان ما در جایی که یک متر برف آمده بود از پیش رفتن باز ماند و به منزل و ایستگاه قبلی خود برگشت. اما من درنگ در اجرای مأموریت خودم را درست ندان...
نبیل: من درسال ۱۸۳۱میلادی در زرند ساوه به دنیا آمدم. اسم من محمد است. ۹ ساله بودم که در مکتب، قرآن را تمام کردم
پدرم که مردی دیندار و پرهیزگار بود از شنیدن آیات قرآنی خیلی تحت تأثیر قرار می گ...
نبیل: یکی از آثار قلمی حضرت بهاءالله کتاب عهدی است که وصیت نامه آن حضرت به شمار می آید.
ماندانا : وصیت نامه؟ یعنی داراییهاشون رو بین پیروانشون تقسیم کردن؟
...
نبیل: بله، کتاب مستطاب اقدس، امّ الکتاب آثار بهائی به شمار می آید و نه تنها حاوی اصول و تعالیم و احکام دیانت بهائی است، بلکه مؤسّساتی که بایستی اداره این دیانت را به عهده بگیرند در آن تعیین و...
نبیل: در همین سالها بود که همسر حضرت بهاءالله، آسیه خانم درگذشتند
ماندانا: یعنی مادر حضرت عبدالبهاء، درسته؟
نبیل: بله ، مادر حضرت عبدالبهاء که نامشان عباس بود و جناب میرزا مهدی و یک دختر که ...
:نبیل: حضرت عبدالبهاء می فرمودند که این شخص مقابل دو زانوی مبارک نشست دست مبارک را بوسید، عرض کرد
" چرا بیرون تشریف نمی برید؟"
"فرمودند: "من مسجونم
"گفت: " استغفرالله! کیست که بتواند شما را م...
ماندانا : خوب خدا رو شکر که بعد از اون همه مشکلات و سختی هایی که پشت سر هم به وجود اومد – اوّل سختی های خود زندان عکا و بعد هم مرگ جانخراش میرزا مهدی و بعد هم اون بحران ها بالاخره حضرت بهاءال...
.ماندانا: مثل این که دولت عثمانی جائی برای زندانی کردن حضرت بهاءالله پیدا نمی کرده و نمی دونسته چی کار کنه
نبیل: این خانه آخر به حدی تنگ و کوچک بود که سیزده نفر از یاران از زن و مرد و بچه در ...
ماندانا : …حالا هم که در دیانت بهائی که مال این عصر و دوره است دیگه طبقه روحانی وجود نداره.
نبیل: بله، در جامعه بهائی همه امور و تصمیمگیری ها نه توسط یک طبقه خاص، بلکه از طریق شوراهائی انجام...
نبیل: بله، شاید بشود گفت حکومت واقعی در دست علما بود و پادشاهانی مثل ناصرالدین شاه فقط ظاهرا مسئولیّت کارها را به عهده داشتند. اما همین باعث می شد که همه سرزنش ها به طرف دولت و حکومت ایشان سر...
نبیل: تا کجا گفته بودیم؟ تا آنجا که حضرت بهاءالله و اصحاب از ازمیر حرکت کردند. کشتی ایشان بعد از ازمیر به اسکندریه رفت و در آنجا کشتی را عوض کردند و به سوی حیفا به راه افتادند. در حیفا کشتی ل...
نبیل: محلی که برای تبعید نهائی حضرت بهاء الله انتخاب شده بود شهر و قلعه ای محکم و ترسناک به نام عکا بود که در سواحل اراضی مقدسه قرار گرفته بود یعنی در فلسطین آن زمان که حالا جزئی از کشور اسرا...
نبیل: …بعضی از کاردارهای دولت های خارجی به دیدار حضرت بهاءالله رفتند و پیشنهاد کردند که با حکومت های خود صحبت کنند و اسباب رهائی آن حضرت را فراهم سازند
ماندانا : حتما” قبول نکردن، نه؟ ایشون ه...
نبیل: بله. در عرض یک سال بعد از ورود به ادرنه، اصحاب هرکدام به کاری مشغول شدند و آن حضرت ابتدا توجه و سپس تحسین شدید افراد برجسته آن ناحیه از تحصیل کردگان و روشنفکران تا کارمندان اداری را به ...
0
7 years ago
16:53
توضیحات
در فصل دوم این برنامه که به مناسبت دویستمین سال تولد حضرت باب به صورت نمایش رادیویی تهیه شده ماندانا دختر ایرانی، تاریخ نبیل را که از دوست بهائیش ترنم گرفته مطالعه میکند. دوباره نبیل زرندی خود تاریخش را روایت میکند.